اشعار ادیب برومند
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

  زبان نغمه

یکی اسبی به رنگ تیره چون شب
که ادهم خوانده اند این گونه مرکب

سیه چون مُشک و بویش سبقت انگیز
به رهواری سبکتاز و سبکخیز

شبه گون پوستش تابان وبَرّاق
میان خیلِ اسبانِ دگر طاق

رخش باریک و چشمان هیبت آمیز
ولی چون چشم آهو رغبت انگیز

کشیده گردنش در هشتمین سال
به یکسو ریخته ابریشمین یال

چنین اسبی خوش اندام وسبکخیز
بدین اوصاف بودش نام شبدیز

به جان می بود خسرو دوستدارش
نشاطی داشت چون می شد سوارش

شبانروزش دو تن کرده پرستار
که در تیماراو کوشند بسیار

درین اندیشه بودی شه که شبدیز
چو میرد چون شود احوال پرویز؟

زهولِ مرگ او بودی بدان حال
که بر یک نوجوان مردی کهنسال!

از این رو بیم داده چاکران را
همه در باریانِ سرگران را

که هر کس از عوانان(۱) با دلِ ریش
خبر از مرگ شبدیز آورد پیش

سرش بازی کند با تیغِ دُژخیم
تنش را بی گمان سازم به دو نیم

دل خُدام شد از ترس، لبریز
هراسان جملگی از مرگ شبدیز

کزین در باریان یکتن سر انجام
سر از کف بایدش دادن به ناکام

قضا را مُرد اسبِ شاه شاهان
پس ازیک نا خوشی در صبحگاهان

چوبود از این خطر دلها همه ریش
شدند از بهر دفعش چاره اندیش

به خواهش کرده دیدن بارَبد را
که سازد حیلتی خوش دفع بد را

هنرور ساخت آهنگی غم آگین
که از سوگ بزرگی داشت تضمین

چو خسرو خواست بزمی ساز کردن
می ومعشوق را دمساز کردن

به در گاه شهنشه باربَد رفت
زد آهنگی که شه را دل از آن کَفت(2)

چه آهنگی که شه راکرد غمناک
ببرد آن شوروشادی از دلش پاک

چه آهنگی که در زیروبمش بود
پیام از یک عزای حسرت آلود

حکایتگوی سوگی خاطر آشوب
غم افزای و غم اندوز وفرح کوب

شه از آن نغمه ی سوزان چو آتش
همی بشنیدی و گشتی مشٌوش

بگفتا ساز تو تاب از دلم برد
بگو آیا مگر شبدیز من مرد؟

بگفتا من نگفتم شاه فرمود
بگفت آری خدا مرگم دهد زود

چه شد آن طرفه شبدیز عزیزم ؟
که یارم بود در جنگ وستیزم

خدایا در عزایش چون ننالم ؟
که از سوز غمش افسرده حالم

از او دارم چه شیرین خاطراتی
به عهد عشق، چون نقل و نباتی!

چه شد آن خوش خرام و جوشش او؟
گه چالشگریها کوشش او

چه شد کوبنده سُمِ کوه سایش؟
چه شد آن شیهه ی هیبت فزایش؟

دریغا اسب مُرد و شاه افسُرد
جهان را کو دلی کز خود نیازُرد؟

از آن گلبانگ غم خیز و غم آلود
دو صد خاطر که بود آشفته آسود!

خوشا حال و هوای نغمه سازی
گهی دلسوزی و گه دلنوازی

زبان نغمه آهنگ خدایی ست
که جویای نوا در بینوایی ست

بود دنیای هستی نغمه پرداز
که در هر نغمه اش باشد دو صد راز

شود از نغمه ای دل غرق اندوه
زدیگر نغمه شادی در دل انبوه

ز آهنگ هنر مندی زبر دست
ز بیم جان خود یک انجمن رست

ادیبا قدر موسیقی فزون است
به راه حق پرستی رهنمون است

**

1. عوانان: کارکنان حکومت
2. کَفت: پریشان شد

****************************

رودهای ایران

سزد گر فرستم به زیبا سرود
به ایران و بر رودهایش درود

همان رودهایی که همراه خود
بسی سیم ناب آورد با سرود

سلامم به رودی فروزنده فر
که خوانندش از فخر «زاینده رود»

درودم به «کارون» کزو بهره هاست
به چند آب خورد از فراز و فرود

به جان دوستدار «هرازم» که کرد
بر و بوم مازندران مُشکسود

بسی شکر دارم ز «رود سَپید»
کز او خاک دیلم بر انگیخت سود

به گرگان درود آورم با سپاس
که بس ترکمانش به صحرا ستود

چه گویم که از «کرخه» شد شاد مند
لرستان و پیرامنش هر چه بود

ز تهرانیان پرس از آن کامبخش
که شد نامش از دیرگه «جاجرود »

چو افغانیان شادم از «هیرمند »
اگر چند افغان به سهمش فزود

«کَشَف رود» را نازم از جان و دل
که سوی خراسان همی ره گشود

ز «اروند رودم» بسی قصه هاست
ز دوران «گودرز» و «گیو» و«فرود» (1)

گرانمایه رودی ست رود «ارس »
کزو یافت عُمران بسی رهنمود

فرا یادم آمد کنون رود کُر
که در فارس جولانگری ها نمود

در «ایران» فراوان از این رودهاست
فزاینده از خویشتن زاد و رود

سزد گر به یزدان سپاس آوریم
به همراهی چنگ و آوایِ رود(۲)

وطن جاودان سبز و خرم «ادیب »
بماناد در زیر چرخ کبود

**
۱. گودرز و گیو و فرود از قهرمانان باستان
۲. رود: نام نوعی ساز ایرانی

****************************

غزلواره ی اجتماعی

من شاعر کوچه های دردم
صورتگر چهره های زردم

بر حال فسرده ی جوانان
سر تا کف پای غرق دردم

ز آئینه ی چهره های بی نور
بر چهره جان نشسته گردم

فقر و غم و درد بی دواشان
با عاطفه ساخت هم نبردم

زنها لب پرتگاه لغزش
شرمنده از آن منم که مَردم

بازار فساد گرم و احساس
بنشانده عرق به جسم سردم

در کوچه و برزن و خیابان
زین سیر وسیاحتی که کردم

جز غصه نبود دستگیرم
جز یأس نبود پایمردم

تا دین نشود جدا ز ابزار
من در ره درد رهنوردم

در ششدر غم اسیرم اما
با داوِ (1)خطر حریف نردم


**
۱. داو : پذیرنده پیشنهاد حریف

****************************

رنگ فسونکاری


سر ریز غم عشق توام از دل غم خیز
چون باده ناب کهن از ساغر لبریز


در پیچ و خم شاخ درختان به شب تار
بس ناله برآید ز من و مرغ شباویز(۱)

بی خویشم و بی تابم و چون آهوی وحشی
پیوسته دوان در پیِ آن چشم دل آویز 


بیمارِ غم عشقم و بر خوان تمتّع
از منع طبیبم نبود قدرت پرهیز


فصل گل سرخ است و منم مرغ نواگر
خواهم که نوا سر دهم از شاخه ی گلریز

 


حل گشته مرا جوهره در پیکر معشوق
چون شیر و شکر یکسره گردیده هم آمیز


فارغ شدم از هر چه مرا بود دل آزار
فارغ نیّم از دست دل وسوسه انگیز


بالای سیه ،رنگِ دگر نیست ادیبا
جز رنگِ فسونکاریِ بالای بلاخیز

**
۱. مرغ شب آویز: پرنده ای که شب می خواند

 

****************************

حماسه ایران
اى گرامى کشور ایران به قربان تو جان
اى که از عشق تو دارم روح و تن شاد و جوان

عشق تو در دل مرا چون در کمین سر خیال
شور تو در سر مرا چون در کُمونِ۱ تن روان

مِهر تو در خاطرم دُردانه دانى سر به مُهر
یاد تو در سینه‏ام گسترده خوانى دلسِتان

در هوایت بى‏گمان آسوده دارم هر نفس
بر صفایت بی سخن دلبسته باشم هر زمان

باغ و صحرایت نشان‏ها دارد از طرف بهشت
صحن بستانت اثرها دارد از باغ جنان

در بُن خاکت بسى گنجینه‏ها باشد دفین
در دل گنجت بسى دردانه‏ها باشد نهان

رودهایت موج در موج‏اند چون نیلى پرند
کوه هایت اوج در اوج‏اند چون هفت آسمان

با سرود جویبارت جان نوا بخشد به تن
با نواى آبشارت تن توان یابد ز جان

در سماع دوستانت زُهره‏سان رقصد درخت
از نسیم بوستانت بوى گُل گیرد جهان

چاهسارت آبریز و کشتزارت غلّه‏خیز
داده از خوان کرم آباى ما را آب ونان

در شمال و در جنوبت هست دریا در کنار
در یمین و در یسارت هست صحرا بیکران

 

****************************

جشن مهرگان

مهربان شو که مهرگان آمد
مهرگان شاد و مهربان آمد

شادمان باش و مهربانی کن
شادی و مهر توأمان آمد

مهرگان جشنِ شادمانی‏هاست
شاد از آن باغ و بوستان آمد

بارِ دیگر به شیوه‏ای دلخواه
باغ و گلزار، دلستان آمد

جشنِ فرخنده‏ی نیاکان است
زین سبب راحتِ روان آمد

یادگاریست از قوی‏دستان
که خوش از عهدِ باستان آمد

گل که پژمرد از حرارتِ تیر
از نسیمِ خزان جوان آمد

سوی جالیز بین که میوه و گل
در طراوت چه هم‏عِنان آمد

اعتدالِ هوا به رقص آورد
سرو را کز طرب روان آمد

رخت بستند جیرجیرک‏ها
در چمن مرغِ نغمه ‏خوان آمد

مهر، بر ما فِشانَد آن نوری
که از او تیرگی نهان آمد

رفعِ افسردگی شد از گرما
تا نسیمِ خزان وزان آمد

مهر ما را دهد فراوان سود
سودمندیش بی‏کران آمد

تا بود نور باقی اندر مهر
بر بقایِ زمین ضَمان آمد

مهر ما را به مهربانی خواند
کاین پیام‏آور از جَنان آمد

دوستی ارمغانِ پَردیس است
که بهین‏گونه ارمغان آمد

هرکه از مهر بهره ‏ای کم داشت
بر تن از بهرِ او زیان آمد

مهر، سرچشمه ‏ی محبّت‏هاست
کآبش از خیر، نوشِ جان آمد

****************************

بارگه ِ قدس

خیز تا رخت سفر سوی «خراسان» گیریم

طّی این مرحله بر خویشتن آسان گیریم

دل به تنگ آمد ازین غلغل بیش از حدّ «ری»

خیز تا پویه بسرحدّ «خراسان» گیریم

توشة همّت از الطاف الهی جوییم

دامنِ دولت از انفاسِ کریمان گیریم

تا به کی گوش نیوشد سخن پرده دران؟

به که در گوش دل آوای خوش الحان گیریم

تا به کِی چشم نبیند بجز اشباح مخوف

به که حَظِّ بصر از منظر جانان گیریم

کرده ها چند یکایک همه عِصیان و گناه

به که یکچند دل از کرده پشیمان گیریم

تا به کی دامن لب به گناه آلائیم

وز ندامت، سرِ انگشت بدندان گیریم

حذر از صحبت ناجنس که سوهان دلست

دل چرا کوفته از سایش سوهان گیریم؟

همچو زندان بود آنجا که بود روح به رنج

تا به کی جای به غمخانة زندان گیریم!

تا به پایان رسد این دورِ ستمبار سکوت

خیز تا دست دعا بر درِ سبحان گیریم

خیز تا از سرِ مشغولیِ تن برخیزیم

در فراغتگهِ معنی مدد از جان گیریم

بر نشینیم بدان مرکبِ پوینده بچرخ

اوج بر ابرِ گراینده به کیوان گیریم!

با شتابی که بود تندتر از تابش برق

راه مقصود، بدان صاعقه جولان گیریم

ساعتی یک دو بپرواز در آئیم به اوج

تا نشیمن به توقفگهِ میدان گیریم!

وانگهی بار دگر اوج بگیریم ز روح

طیرانی بهوای خوشِ عرفان گیریم

وانگه از لوثِ رذایل همه پیراسته جان

راهِ آن بقعه ی آراسته ایوان گیریم

راهِ آن بقعه دلجوی که با چشم ثواب

خاکروب درش از صف زده مژگان گیریم

آن تجلیلگهِ اخلاص که در بارگهش

بارِ اندُه بدر از خاطر پژمان گیریم

آن مهین بارگه قدس که از بام و درش

بانگِ تکبیر، بگوش دل و ایمان گیریم

آن بهین جلوه گه انس که در ساحت وی

خبر از راحت روح و تن انسان گیریم

سوی آن روضه گراییم که با بهجت او

هم قیاس از صفت ، روضة رضوان گیریم

سوی آن بقعه شتابیم نه با پای، بسر

بو که از خاک درش، مُشک بدامان گیریم

آن گرانپایه حرم ، خوابگهِ پاک «رضا» (ع)

کز حریم حرمش، بهره فراوان گیریم

شُهره آرامگهِ سرورِ خاصانِ خدای

که ز لطفش، سرِ آرام بسامان گیریم

هشتمین رهبر گردونفرِ سیّاره خدم

که ز مهرش کمِ نُه گنبد گردان گیریم

ذکر تاریخچة فرِ شهنشاهان را

پیش جاهش همه اندر خطّ بطلان گیریم

آن گرانفّرِ فلک جاه که با مرتبتش

خرده بر فرّ جم و جاهِ سلیمان گیریم

آن که خاکِ کف پایش اگر آریم بدست

ندهیم از کف و تاج سر سلطان گیریم

آن قرین الشرف از مکتب احمد ص  بکمال

آن کزو درس، بدانشگهِ قرآن گیریم

نزد او غرق فنا، دولت قیصر بینیم

پیش او محو بلا، شوکت خاقان گیریم

آن زَبر جاه امیری که به یُمن نفَسش

نفس امّاره به زیر خَم فرمان گیریم

آن بدیوانِ ازل صدر نشین مرد خدای

که ثنایش سبب رونق دیوان گیریم

آن که با مهرِ وی اندر دل دریای وجود

حیف باشد که بدل وحشت طوفان گیریم

پر بها گوهر تابنده بفرق ملکوت

کز فروغش دلِ تاریک، فروزان گیریم

این وجاهت که بحق یافته قرن از پسِ قرن

در ره حکمت حق، حجت و برهان گیریم

قرنها طی شد و او سرورِ بس شاه و گداست

قدر وی بیش ، ز گنجایشِ دوران گیریم

ما و در راهِ طلب، حلقه بدر کوفتنش

که بدین واسطه، فیض از درِ یزدان گیریم

رهنوردیم و ازو نقشة مقصد خواهیم

دردمندیم و ازو، نسخة درمان گیریم

زین قصیدت که بود هدیة ناچیزِ «ادیب»

دست خجلت، برخ از طبع پریشان گیریم

****************************

مولوى

مولوى، اى آن که کشف راز پنهان کرده‏اى
خلق را از رازمندى‏هات حیران کرده‏اى

یافتى از رازِ حق بس نکته مجهول را
جهل را زین ره برون، از راه احسان، کرده‏اى

عشق را آن‏گونه پالودى که در ظرف زمان
مى‏نگنجد آن‏چه پالایش به هر سان کرده‏اى

عشق را توصیف‏ها کردند و تو در هر عمل
وا نمودى آن‏چه را اعجاز دوران کرده‏اى

عقل را در پهنه شطرنج درک ماسِوا
در جدال عشق، شهمات و پریشان کرده‏اى

تا بریدند از نیستانت به کام دیگران
بس شکایت‏ها ز رنج غربتستان کرده‏اى

ناله در نى‏نامه کردى از غریبى‏هاى خویش
واندر این نالش چه چالش‏ها که با جان کرده‏اى

عالَم خاکى نبودت جاى آرام و نشست
جان افلاکى غمین از رنج هجران کرده‏اى

بر فراز کهکشان‏ها پاى هِشته بى‏هراس
خانه‏اى از عشقِ گردون‏قدر، بنیان کرده‏اى

عالَم امکان برایت تنگ و تارى مى‏نمود
سوى واجب نردبان از عشق و ایمان کرده‏اى

از حقایق آن‏چه پنهان بود از دیدار خلق
شمّه‏اى پیدا چو مهر از ابرِ کتمان کرده‏اى

کرده‏اى تسخیر، ملک فضل را چون شهرِ دل
عشق را آن‏گه بر این معموره، سلطان کرده‏اى

شمس‏تبریزى ندانم چون دگرگونت نمود
کآدمى را زین دگردیسى ثناخوان کرده‏اى

شمس تبریزت به دنیایى دگر شد رهنمون
واندر این دنیا صفاى خاص عرفان کرده‏اى

عشقِ رحمانى تو را زى رقص عرفانى کشید
بى‏قرارى‏ها از این اکرامِ رحمان کرده‏اى

مژده حق‏الیقینت برد در اوج سماع
رقص حق‏جویانه را همسوى اَلحان کرده‏اى

باده عرفان از آن ساعت که کردت مستِ مست
حکمت دیوانگى را درس مستان کرده‏اى

این بود گر مستى و این‏گونه باشد وجد و حال
عالمى را از بسى غفلت پشیمان کرده‏اى

کنجکاوى‏ها نمودى در پسِ پستوى راز
هم به دستاورد، سهمى بذل اِخوان کرده‏اى

آن‏چه دُرّ سفتى به نام شمس در برج هنر
شعر را رخشنده خورشید درخشان کرده‏اى

شعر و حکمت را به مانند دو طفل توأمان
پرورش‏ها داده وآن‏گه سر به فرمان کرده‏اى

نیستى پیغمبر امّا در ره پیغمبرى
راه‏ها پیموده و رجعت به سامان کرده‏اى

زادگاهت بلخ و شعرت پارسى، اى آفرین
کآشیان، قونیّه و خدمت به ایران کرده‏اى

اى طبیب جمله علّت‏هاى ما در مهدِ جهل
درد ما را همچو جالینوس، درمان کرده‏اى

مذهبت هرچند بودى عشق و مى‏جستى فنا (۱)
دفترت رمز بقاى) هر مسلمان کرده‏اى

بر حسام‏الدین درود از ما که با تذکار او
مثنوى را مکتب ارشاد انسان کرده‏اى

آنچه بسرودى ز تمثیل و حکم وآیات نغز
خدمت اسلام را تفسیر قرآن کرده‏اى

زآن‏چه گفتى از حکایات و نصایح سر به سر
جِیب انسان را رها از قید شیطان کرده‏اى

از زبان و چشم شمس‏الدین چه بود آن رمز و راز
کآن همه نعمت به پایش جمله قربان کرده‏اى

از شکوه باستانت نیست غفلت، کز خرد
بهر همراهیت، یادِ پورِ دستان کرده‏اى

تن به دنیاى اهورایى سپردى، وز خلوص
در ره حق جان فداى جان جانان کرده‏اى

مولوى، اى از شمار اولیا، شخص شخیص
عالَمى را محوِ اشعارت به دیوان کرده‏اى

وصف مولانا سرودن شعر دشوار است ادیب
کسب این توفیق از درگاه یزدان کرده‏ اى (3)

 

**

۱. مقصود فناء فى اللّه‏ است.
۲.مقصود بقاء باللّه‏ است.
۳.اشاره به شعر مولانا
زین همرهان سست ‏عناصر دلم گرفت 
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

****************************

وعده های طلایی


دیدی که وعده های تو یکسر فسانه بود

چون جلوه ی سراب ، فریبش نشانه بود

آن لحظه ها که همرهِ صد اشتیاق رفت

در انتظار خاتمه ی این فسانه بود

دیدی که پای بند نبودی به عهد خویش

عهدی که سست پایه چو عهد زمانه بود

چون شاخه گر هزار زبان داشتم ز برگ

آخر در آتشم گله با صد زبانه بود

چندم به وعده های طلایی فریفتی؟

آخر پر از جواهرِ اشکم خزانه بود

کردی خراب خانه ی پر خاطرات دل

بیچاره دل که عشق تو را آشیانه بود

بشکستی از نهال دلم شاخسار عشق

کان شاخه ی امید سراسر جوانه بود

با لحن سرد، خانه ی دل را وداع کرد

عشقی که ناز پرور این گرمخانه بود

حاشا که سر کشد ز دلم شعله های شوق

کاین تند بادِ جورِ تو اش تازیانه بود

گفتی به عشق من غزلی آتشین بساز

بازم چه حاصل از غزل عاشقانه بود؟

آن ناله های زار که بر شد ز نای دل

در دفتر ادیب چه دلکش ترانه بود

****************************




تاريخ : چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, | 12:5 | نويسنده : زهره |